‍ تشنگی و اسارت از یک سو…

‍ تشنگی و اسارت از یک سو
سوی دیگر یتیمی و غربت
همه جمع است در یکی دختی
که نبوده به لحظه ای راحت

غنچه جایش مگر گلستان نیست؟
پس چرا در خرابه شد جایش؟
باز امّا بُوَد بر این امیّد
که ببیند مگر که بابایش

تا بگوید تمام خاطره ها
از همان عصر روز عاشورا
که چگونه ز خیمه غارت شد
آتش انداختند بر آنها

به اسارت کشیدن زنها
همره کودکان با خواری
تازیانه زدن، زمین خوردن
هیچ فردی نکردشان یاری

گفت عمه کجاست بابایم
گفت زینب که رفته او به سفر
هیچ دیگر نگفت و در کنجی
رفت و زانوی غم گرفت به بر

در همان وضع و حال، خوابش برد!
پدرش را بدید در رویا
به عجله ز خواب شد بیدار
گفت با عمّه پس چه شد بابا؟

ناله بسیار کرد و بس گریید
همه اهل خرابه بشنیدند
خبرش چون رسید سوی یزید
گفت پیشش سر بریده برند

سر خورشید را میان طبق
بنهادند در مقابل او
طفل برداشت از طبق سرپوش
دید راس بریده رو در رو

بوسه بر چهره ی پدر زد و باز
ناله بسیار و گریه سنگین کرد
گفت بابا چه کس سرت ببرید؟
صورتت را به خون که رنگین کرد؟

آه من را به کودکی چه کسی
در به در کرد و بی پدر بگذاشت؟
گفت و گو کرد با سر بابا
آنقدر تا که سر به سر بگذاشت

همه گفتند بس که گرییده
رفته از هوش شاید آن دختر
چون که رفتند، یافتند اورا
جان بداده به روی راس پدر…

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.